به اين سقفهاي كوتاه دل نبسته ام ,
به باغهايي كه به پلك برهم زدني از بهار به زمستان مي غلتند,
به دلهاي معمولي اميدي نيست و به هر پنجره اي نبايد دخيل بست
از آن خيابان نمي توان به تو رسيد
و از هر درختي نمي توان رفت و آمد پرنده ها را سوال كرد .
من خوب مي دانم كه هيچ تقويمي نمي تواند بگويد كه چه وقت برمي گردي ,
چگونه بي تو از عشق بگويم و از خاطره هايمان كه از مهتاب زيباترند .
بي تو چگونه از رفتن بگويم و از مومن هايي كه دريا را به ماهي ها مي آموزند,
اين روزهاي دل گرفته بي تو به پايان نمي رسند
و حرفهاي من هر غروب ناتمام مي مانند
چرا رفتي؟
هنوز مي توانستيم چراغ علاقه را روشن نگاه داريم
و خنده هاي بسياري را تجربه كنيم هنوز اميدهاي فراواني در راه بود .
هنوز چند پرتقال, چند پرستو, چند برف و ...
چرا رفتي؟
هنوز بايد عصرها در پياده روهاي زندگي قدم بزنيم
و از شاخه هاي تخيل ميوه آرزو بچينيم ,
هنوز مي توانستيم بر سفره مهرباني بنشينيم .
چگونه تو را فراموش كنم؟
به اتاقهاي افسرده كه سراغ تو را مي گيرند چه بگويم؟
هر وقت دلم گرفت براي چه كسي نامه بنويسم؟
چرا پلهاي دوستي را شكستي؟
بي تو بشقابهاي اندوه را چگونه بشويم؟
و چگونه اتاق تنهايي را جارو كنم؟
به اين سقفهاي كوتاه دشنام نمي دهم
و به باغهايي كه به پلك برهم زدني از سبز به زرد مي غلتند,
سرزنش نمي كنم من خوب مي دانم كه تو يك روز برمي گردي ...
هنوز براي دوست داشتن وقت هست...